کد مطلب:231464 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:282

در کرامات قبر حضرت رضا
از روزی كه امام رضا (ع) در قریه سناباد طوس مدفون گردید، قبر مبارك آن جناب مزار و مطاف شیعیان و دوستان آن حضرت شد.

اینك یك هزار و یكصد و نود سال است كه حضرت امام رضا (ع) در این سرزمین مقدس آرمیده است و در این مدت خلایق بی شماری از اطراف و اكناف جهان به زیارت مرقد مبارك آن امام عظیم الشأن شتافته اند.

كرامت هائی كه در طول تاریخ در روضه مباركه و بقعه ی مطهره امام رضا روی داده از حد احصاء خارج است، و در كتابها و تذكره ها كه در حالات حضرت رضا علیه السلام گفتگو شد، نمونه های زیادی ذكر شده است.

در زمان ما نیز كرامت های زیادی به معرض ظهور و بروز رسیده و در میان مردم معروف و مشهور می باشد.

روضه شریفه رضویه همواره ملجأ درماندگان و ملاذ بیچارگان بوده و می باشد، و در طول یك هزار سال حرم پاك آن حضرت مركز عباد و زهاد و عرفای حق جو و خداپرست بوده است.



[ صفحه 235]



در تمام ایام و لیالی گروهی در آنجا به ذكر پروردگار مشغول بوده اند و با خدای خود راز و نیاز داشته اند.

و اگر خواسته باشیم در این مورد تحقیق و بررسی كنیم باید یك مجلد درباره ی كرامات و خوارق عادات قبر مبارك بنگاریم و فقط به ذكر چند مورد كه شیخ صدوق رضوان الله علیه نوشته است اكتفاء می كنیم.

حسین بن عبدالله بن بنان طائی گوید: از محمد بن عمر نوقانی شنیدم می گفت:

من هنگامی كه در منزل خودمان در یك بلندی در نوقان خوابیده بودم و شب بسیار تاریكی بود، ناگهان از خواب بیدار شدم و به طرفی كه قبر علی بن موسی الرضا علیهماالسلام در آن واقع شده بود نگریستم.

مشاهده كردم نوری در آن طرف ظاهر شد و همه مشهد آن حضرت را فراگرفت روشنائی به اندازه ای بود كه گویا روز است.

من درباره علی بن موسی الرضا در شك بودم و نمی دانستم آن حضرت برحق است.

مادر من كه از مخالفین امام رضا بود گفت: تو را چه شده است ای فرزند؟! گفتم: روشنائی در اطراف مشهد علی بن موسی دیدم، و همه مشهد از آن نور پر شده است.

پس از اینكه مطلب را به مادرم فهمانیدم، به طرف مشهد امام رضا آمدم و مادرم را نیز با خود آوردم تا او هم آن روشنائی را بنگرد.

مادرم از دیدن آن نور و روشنائی خیره كننده در شگفت آمد و او را امری بسیار بزرگ شمرد.

مادرم متصل كلمه ی «الحمد لله» را بر زبان جاری می كرد، و لیكن مانند من به این



[ صفحه 236]



قضیه ایمان نداشت.

من وارد مشهد شدم و مشاهده كردم درب روضه و مشهد بسته است، گفتم: خداوندا اگر علی بن موسی الرضا (ع) بر حق است این در را روی من بگشا.

سپس در را با دست خود به عقب دادم و در گشوده شد.

با خود گفتم: شاید این در بسته نبوده و یا خوب بسته نشده است، بار دیگر درب را بستم، و یقین كردم كه در چنان بسته شد كه جز با كلید نتوان آن را گشود.

بار دیگر گفتم: خداوندا اگر رضا سلام الله علیه بر طریق حق است این در را روی من بگشا، بعد در را با فشار به طرف عقب راندم و در روی من گشوده شد، و من داخل روضه مباركه شدم و زیارت كردم و نماز گذاردم و درباره امام رضا (ع) روشن گردیدم، و فهمیدم كه آن حضرت بر حق است.

بعد از این در هر شب جمعه از نوقان به زیارت می رفتم و در كنار قبر مبارك نماز می گذاردم.

و نیز ابوطالب حسین بن عبدالله طائی گوید: از ابومنصور بن عبدالرزاق شنیدم كه به حاكم طوس معروف به ابیوردی می گفت:

آیا فرزندی داری؟ وی گفت: فرزند ندارم.

ابومنصور گفت: چرا به مشهد رضا (ع) نمی روی و از خداوند طلب فرزند نمی كنی، من در كنار قبر آن حضرت از خداوند حاجت هائی خواستم، پروردگار آن حوائج را برای من برآورد.

حاكم طوس گوید: من به مشهد و روضه مبارك امام رضا (ع) رفتم، و در كنار قبر شریف از خداوند متعال فرزندی خواستم، پروردگار به من پسری عنایت فرمود.



[ صفحه 237]



من نزد ابومنصور بن عبدالرزاق رفتم و به او گفتم: خداوند در مشهد رضا علیه السلام دعای مرا اجابت فرمود و به من فرزندی بخشید، و مرا گرامی داشت.

شیخ ابوجعفر صدوق رضوان الله علیه گوید: از امیر ركن الدوله اذن گرفتم به زیارت مشهد حضرت رضا (ع) مشرف گردم.

ركن الدوله به من اذن داد و من در رجب سال 352 عازم طوس شدم.

هنگام حركت ركن الدوله مرا نزد خود فراخواند و گفت: من به زیارت مشهد علی بن موسی مشرف شده و آن قبر مبارك را زیارت كرده ام، و در آنجا از خداوند آنچه خواسته ام برآورده شده است.

اكنون كه به مشهد مقدس مشرف می گردی از دعا كردن درباره من كوتاهی مكن، و از طرف من هم زیارت نما، زیرا دعا در آنجا مستجاب می شود و خواسته ها برآورده می گردد.

من هم سفارش های او را در نظر گرفته و برایش در روضه مباركه امام رضا (ع) دعا كردم.

هنگامی كه از مشهد مقدس رضوی برگشتم نزد او رفتم، گفت: برای ما دعا كردی و زیارت نمودی؟ گفتم: آری.

گفت: كار خوبی كردی، و نزدم ثابت شده است كه دعا در آنجا مستجاب است.

و نیز شیخ صدوق گوید: ابونصر احمد بن حسین ضبی كه مردی ناصبی و خارجی بود، و از وی ناصبی تر كسی را ندیدم.

و او چنان بود كه می گفت: «اللهم صل علی محمد فردا» خداوندا تنها به محمد درود بفرست و از صلوات بر آل امتناع می كرد.



[ صفحه 238]



این مرد ناصبی می گفت: از ابوبكر حمامی كه از اصحاب حدیث بود و در كوچه «حرب» نیشابور زندگی می كرد شنیدم می گفت: یك نفر ودیعه و امانتی به من داد و من او را در جائی پنهان كردم. پس از مدتی فراموش نمودم كه آن امانت را در كجا پنهان ساخته ام، از این بسیار ناراحت و سرگردان بودم، بعد از مدتی صاحب امانت آمد و او را از من مطالبه كرد.

من جای آن را نمی دانستم و متحیر بودم كه چه كنم، صاحب امانت مرا به خیانت متهم كرد، من از خانه خود اندوهگین و سرگردان بیرون شدم.

دیدم گروهی از مردم متوجه مشهد امام رضا (ع) شده اند.

من نیز همراه آنها به طرف مشهد حركت كردم، پس از آنكه به مشهد مقدس و روضه پاك و منور حضرت رضا رسیدم زیارت كردم و دعا نمودم و از خداوند درخواست كردم كه محل آن امانت را به من بنمایاند.

در مشهد رضا در خواب دیدم مردی آمد و گفت: آن امانت در فلان مكان است، من بار دیگر برگشتم و به صاحب امانت گفتم: به همان جائی كه در خواب به من نشان داده بودند مراجعت كند، در صورتی كه به آن خواب چندان عقیده نداشتم.

صاحب امانت به همان مكان مراجعه كرد و آنجا را حفر نمود و امانت خود را از آن بیرون آورد، در صورتی كه مهرش در آن دیده می شد.

این بعد بعد از این جریان با مردم در این مورد سخن می گفت و از كرامات حضرت رضا (ع) مردم را مطلع می كرد، و آنان را به زیارت قبر مبارك آن حضرت ترغیب و تحریص می نمود.

ابوجعفر محمد هروی گوید: از ابوالحسن قهستانی شنیدم می گفت:



[ صفحه 239]



هنگامی كه در مرورود بودم یك نفر از اهل مصر به نام حمزه كه از آنجا عبور می كرد ملاقات كردم.

وی می گفت: من از مصر بیرون شدم و در نظر داشتم در طوس قبر علی بن موسی الرضا (ع) را زیارت كنم.

وی می گفت: هنگام غروب آفتاب وارد روضه ی شریفه آن حضرت شدم.

در این هنگام كسی در حرم پاك آن حضرت نبود، من زیارت كردم و نماز گزاردم پس از اینكه نماز عشاء را خواندم خادم روضه خواست درب را ببندد، و آمد كه مرا از روضه بیرون كند، آن مرد مصری از خادم درخواست كرد كه در را ببندد و بگذارد او شب را در حرم بماند.

مرد مصری گفت: من از راه دور آمده ام و بهتر است مرا از روضه بیرون نكنید و اجازه دهید شب را در آنجا بگذرانم.

خادم روضه مبارك با ماندن او موافقت كرد و درب را روی او بست.

مرد مصری در حرم تنها ماند و به عبادت و اوراد و اذكار مشغول شد، بعد از مدتی وی خسته شد و در گوشه ای نشست و سر خود را روی زانویش نهاد تا اندكی استراحت كند.

هنگامی كه سر خود را از روی زانو برداشت، در روی دیوار مقابل خود دید چنین نوشته است:



من سره أن یری قبرا برؤیته

یفرج الله عمن زاره كربه



فلیأت ذاالقبر ان الله أسكنه

سلالة من نبی الله منتجبه



گوید: از جای خود برخاستم و شروع كردم به نماز خواندن، تا هنگام سحر نماز خواندم، سپس مانند اول باز جلوس كردم و سر خود را روی زانو گذاشتم.



[ صفحه 240]



هنگامی كه سر خود را از روی زانوهایم برداشتم، در دیوار چیزی ندیدم، من خطوط مزبور را در دیوان تر و تازه یافتم، و پنداشتم در همین ساعت نوشته اند.

وی گفت: بعد از این سپیده دمید و درب روضه باز شد و من از آنجا بیرون شدم.

ابوعلی معاذی نیشابوری گوید: ابوالحسن علی بن احمد معدل بصری می گفت:

یكی از صالحین حضرت رسول (ص) را در خواب دید و گفت: یا رسول الله كدام یك از فرزندانت را زیارت كنم.

حضرت رسول فرمود: بعضی از فرزندانم مسموم و گروهی مقتول نزد من آمدند.

گوید: عرض كردم قبور فرزندان تو از هم پراكنده اند اینك بفرمائید كدام یك از آنها را زیارت نمایم؟

حضرت رسول الله (ص) فرمود: آن كسی كه در نزد تو مدفون است و روضه اش به تو نزدیك می باشد.

گفتم: یا رسول الله مقصودت رضا (ع) است؟

حضرت رسول الله (ص) فرمود: بگو سلام و صلوات خداوند بر او باد حضرت این جمله را سه بار تكرار كردند.

و نیز ابوعلی معاذی گوید: ابوعمرو محمد بن عبدالله حكمی حاكم نوقان گفت: دو نفر از طرف ری كه حامل نامه از طرف یكی از سلاطین برای امیر نصر بن احمد بودند و به بخارا می رفتند، به نیشابور رسیدند.

یكی از آنها از اهل ری بود و دیگری از مردمان قم، مرد قمی پیرو مذهب نصب بود كه در قدیم در قم متداول بود و مرد رازی شیعه و از پیروان مذهب اهل بیت



[ صفحه 241]



به شمار می رفت.

هنگامی كه وارد نیشابور شدند مرد رازی به قمی گفت: ابتداء به زیارت حضرت رضا (ع) برویم و بعد به طرف بخارا حركت كنیم.

مرد قمی گفت: سلطان ما را همراه نامه ای به دربار بخارا فرستاده و ما اكنون باید ابتدا به بخارا برویم و مأموریت خود را انجام دهیم.

آن دو نفر راه بخارا را در پیش گرفتند و پس از اینكه رسالت خود را پایان دادند مراجعت كردند.

هنگامی كه نزدیك طوس رسیدند مرد رازی به رفیقش گفت: برویم امام رضا (ع) را زیارت كنیم.

مرد قمی گفت: من از شهر ری با عقیده ی «مرجئه» بیرون شدم و نمی خواهم با عقیده «رفض» مراجعت كنم.

راوی گوید: مرد رازی اثاثیه خود را به مرد قمی داد و خود بر مركبی سوار شد و عازم مشهد حضرت رضا (ع) گردید.

مرد رازی هنگامی كه وارد روضه مباركه شد به خدام گفت: اجازه دهید من امشب در حرم امام رضا (ع) توقف كنم.

خدام نیز كلید روضه ی شریفه را به او دادند، وی گفت: من داخل مشهد شدم و درب را بستم، و مشغول زیارت شدم.

پس از زیارت بالای سر آن حضرت چند ركعت نماز گذاردم و چند آیه از قرآن مجید را قرائت كردم.

مرد رازی گفت: من صدای قرائت قرآن شنیدم در حالی كه خود، قرآن می خواندم، صدای خود را قطع كردم و تمام روضه منوره را مورد بررسی قرار دادم



[ صفحه 242]



و هیچ كس را ندیدم.

بار دیگر به جای خود برگشتم و شروع به قرائت قرآن نمودم و لیكن باز مانند اول همچنان صدائی را می شنیدم.

چند لحظه سكوت كردم و گوش فرا دادم.

در این هنگام مشاهده كردم صدای قرآن از قبر بلند است، و همچنان با من در قرائت قرآن همراهی می كرد تا به آخر سوره ی مریم رسیدم.

هنگامی كه آیه شریفه: «یوم نحشر المتقین الی الرحمان وفدا، و نسوق المجرمین الی جهنم وردا» را قرائت می كردم.

شنیدم از صدای قبر كه این آیه را چنین قرائت می كرد: «یوم یحشر المتقون الی الرحمان وفدا و یساق المجرمون الی جهنم وردا».

پس از اینكه من از قرائت قرآن دست كشیدم صدای قبر نیز آرام شد و سكوت همه جا را فراگرفت.

هنگام صبح از روضه مباركه بیرون شدم و به نوقان رفتم، و از قراء آنها پرسیدم این چنین قرائتی تاكنون دیده و یا شنیده اید.

قراء گفتند: این قرائت در لفظ و معنی درست است، و لیكن ما تاكنون از هیچ یك از قارئین این قرائت را نشنیده ایم.

مرد رازی گفت: هنگامی كه به نیشابور رسیدم از قراء آنجا از آن قرائت پرسیدم، آنها نیز از این قرائت اظهار بی اطلاعی كردند.

پس از اینكه وارد ری شدم از قراء آنجا در این مورد تحقیق كردم.

گفتند: تو این قرائت را از كجا آورده ای؟ گفتم: نیازمند هستم كه این مطلب را بدانم.



[ صفحه 243]



یكی از قراء گفت: این قرائت حضرت رسول (ص) می باشد كه از طریق اهل بیت وارد شده است، سپس آن مرد علت پرسش مرا از این قرائت جویا شد و من نیز قصه را برای او نقل كردم.

ابوالحسن هروی گوید:

مردی از اهل بلخ با یكی از بردگان خود در مشهد حضرت رضا (ع) حضور یافتند و زیارت كردند، مرد بلخی در نزد سر آن حضرت نماز می گذارد و غلامش در پائین پا نماز می خواند.

هنگامی كه از نماز خود فارغ شدند سجده كردند و سجده را طول دادند، مرد بلخی سر خود را زودتر از غلام از سجده برداشت و او را نزد خود فراخواند.

غلام سرش را از زمین برداشت و گفت: لبیك یا مولای.

مولایش گفت: می خواهی آزاد شوی.

گفت: آری.

گفت: تو در راه خدا آزاد هستی و فلان كنیز خود را در بلخ نیز آزاد كردم و به تو تزویج نمودم، و مهریه ای هم برای او معین كردم و یك باغی را هم برای شما و فرزندانتان وقف نمودم و این امام را هم گواه گرفتم.

غلام از شنیدن این سخنان گریه كرد و گفت: به خداوند سوگند من در سجده خود همین ها را از خداوند می خواستم و خداوند هم به زودی خواسته های مرا داد.

ابوالنصر نیشابوری گوید: مرض سختی مرا فراگرفت و زبانم سنگین شد و از سخن گفتن بازماندم، به خاطرم رسید كه حضرت رضا (ع) را زیارت كنم، و از خداوند بخواهم مرض مرا بهبود بخشد و زبانم را باز كند.



[ صفحه 244]



بر مركب خود سوار شدم و به زیارت امام رضا علیه السلام رفتم، پس از زیارت در بالای سرش دو ركعت نماز گذاردم و سجده كردم.

در سجده بسیار تضرع و زاری نمودم و از صاحب قبر خواستم كه از من نزد خداوند شفاعت كند، تا خداوند مرض مرا بهبودی بخشیده و گره زبانم را بگشاید.

در سجده به خواب رفتم، و در خواب دیدم كه قبر از هم شكافت، و یك مردی كامل و بلندبالا و گندم گون از آن برآمد و نزدیك من قرار گرفت، و گفت: ای ابونصر بگو: لا اله الا الله.

گوید به آن حضرت اشاره كردم زبانم بسته است و قدرت تكلم ندارم.

راوی گوید: در این هنگام فریاد زد و فرمود: مگر قدرت خداوند را انكار می كنی، بگو: لا اله الا الله، گفت: پس از این زبانم باز شد و گفتم لا اله الا الله، بعد از این پابرهنه به طرف منزلم مراجعت كردم، و مرتب لا اله الا الله می گفتم:

زبان من باز شد و بعد از آن سنگینی زبان كاملا از بین رفت و راحت شدم.

ابوالنصر مؤدب گوید: یكی از روزها سیل سناباد را فراگرفت و همه جا پر شد، رودخانه به مشهد مقدس مسلط بود و سیل آمد تا نزدیك مشهد رسید.

ما ترسیدیم مبادا از سیل گزندی به روضه مباركه وارد آید، و لیكن به اراده و اذن خداوند سیل برطرف شد و در اطراف و اكناف سناباد در قنوات فرورفت و مشهد مصون ماند.

محمد بن احمد سنانی نیشابوری گوید: در خدمت امیر ابونصر صغانی فرمانده لشكر بودم، او را به من انس و الفتی بود و همواره با من به نیكی رفتار می كرد.

من همراه او تا صغانیان رفتم، اطرافیان او نسبت به من حسد می ورزیدند، و از اینكه می دیدند امیر به من لطف و محبت دارند ناراحت بودند.



[ صفحه 245]



یكی از روزها امیر ابونصر یك كیسه حاوی سه هزار درهم به من دادند و دستور دادند آن كیسه را به خزانه او تسلیم كنم.

از نزد امیر بیرون شدم و در مكانی كه حاجب در آن جا می نشست نشستم، و كیسه پول را هم نزد خود گذاشتم، و با مردم مشغول گفتگو شدم.

در این هنگام كیسه را دزدیدند و من متوجه آن نشدم، امیر ابونصر صغانی غلامی داشت به نام خطلخ تاش و او در مجلس حاضر بود.

هنگامی كه متوجه شدم كیسه در جای خود نیست نگران شدم و درباره ی آن جستجو نمودم و مردم را مورد بازجوئی قرار دادم.

همه كاركنان و خدمت گزاران منكر ربودن كیسه شدند و گفتند: ما از آن اطلاعی نداریم، و تو اصلا كیسه ای در این جا نگذاشته ای و می خواهی بدین وسیله صحنه سازی كنی.

من چون متوجه حسد آنان نسبت به خودم بودم ترسیدم موضوع را برای امیر نصر صغانی تعریف كنم، چون می ترسیدم مرا متهم به حیف و میل كنند.

از این رو بسیار ناراحت و متفكر بودم كه چه كاری انجام دهم، و نمی دانستم كیسه در دست كیست.

در این هنگام متوجه شدم پدرم هرگاه مشكلی برایش پیدا می شد و از موضوعی محزون می گردید، به مشهد حضرت رضا (ع) می رفت و در آن جا به زیارت و دعا می پرداخت، خداوند اندوه او را برطرف می كرد، و او را از ناراحتی و گرفتاری خلاص می ساخت.

روز بعد نزد امیر ابونصر رفتم، و گفتم: ایها الامیر اجازه می فرمائید برای انجام كاری به طوس بروم!



[ صفحه 246]



امیر گفت: در طوس چه كاری داری؟ گفتم: یك غلام طوسی داشتم وی كیسه امیر را برداشته و به طوس رفته است.

امیر گفت: متوجه باش خودت را در نزد ما خراب نكنی و موقعیت خود را در دستگاه ما از دست ندهی.

گفتم: پناه به خداوند می برم از اینكه خود را آلوده سازم و به اموال شما خیانت كنم.

امیر گفت: اكنون كه در نظر داری به طوس بروی ضمانت كیسه با كیست؟ و اگر تأخیر كردی باید از كجا او را گرفت.

گفتم: اگر تا چهل روز برنگشتم منزل و املاك من در اختیار شماست و هر طور كه در نظر داری انجام بده.

در این هنگام امیر ابونصر صغانی نامه ای برای ابوالحسن خزاعی در طوس نوشت و دستور داد همه دارائی مرا در صورت فقدان كیسه بگیرد.

من از منزل خود بیرون شدم و مركبی را كرایه كردم تا خود را به مشهد طوس رسانیدم و در آن جا به تضرع و زاری و زیارت و دعا پرداختم.

در یكی از اوقات دعا و زیارت خوابم ربود، و در خواب حضرت رسول (ص) را مشاهده نمودم و آن حضرت به من فرمودند: از جای خود برخیز خداوند حاجت تو را برآورد.

در این هنگام از خواب پریدم و تجدید وضو كردم و بار دیگر مشغول دعا و زیارت شدم، بار دیگر به خواب رفتم و حضرت رسول (ص) را در خواب دیدم، فرمودند: كیسه را خطلخ تاش دزدیده و در منزل خود زیر «كاتون» دفن كرده است، و مهر ابونصر هنوز روی آن هست.



[ صفحه 247]



سنانی گوید: من بلافاصله به طرف امیر ابونصر حركت كردم و سه روز قبل از رسیدن موعد مقرر خود را به امیر رسانیدم، و هنگامی كه نزد امیر رفتم گفتم: خداوند حاجت مرا برآورد.

گفت: الحمد لله، از نزد امیر بیرون شدم و لباس خود را تغییر دادم و بار دیگر در مجلس او حاضر شدم.

گفت: كیسه كجا است؟ گفتم: در نزد خطلخ تاش است! گفت: از كجا دانستی؟

گفتم: حضرت رسول (ص) در كنار قبر حضرت رضا (ع) به من فرمودند.

گوید: در این هنگام بدن امیر از شنیدن این سخن بر خود لرزید و سخت ناراحت شد، و دستور داد خطلخ تاش را حاضر كنند.

وقتی خطلخ در مقابل امیر قرار گرفت از وی پرسید تو كیسه را از مقابل این شخص برداشته ای؟

خطلخ كه از عزیزترین غلامان او بود منكر قضیه شد.

امیر صغانی امر كرد او را تازیانه بزنند، سنانی گفت: او را نزنید زیرا رسول خدا (ص) محل كیسه را به من نشان داده است.

امیر گفت: كیسه در كجاست، گفتم: در منزل خود در زیر كاتون در حالی كه مهر امیر بر آن قرار دارد مخفی كرده است.

امیر یك نفر شخص مورد اعتماد را به منزل او فرستاد و محل مورد نظر را حفر كرد و كیسه را از زمین درآوردند.

هنگامی كه كیسه پول را نزد امیر آوردند و در مقابل او قرار دادند.

گفت: ای ابونصر من تاكنون مقام و منزلت تو را نمی دانستم، و پس از این



[ صفحه 248]



در احترام و تعظیم و تكریم تو خواهم كوشید، و اگر می دانستم تو در نظر داری به مشهد بروی یكی از مركب های خاص خود را به تو می دادم.

ابونصر سنانی گوید: من از تركانی كه اطراف او را گرفته بودند ترسیدم، و بیم داشتم كه بر من حسد برند و به من ضرر و زیان برسانند و گرفتارم كنند، از این رو از امیر اجازه گرفتم كه به نیشابور بازگردم.

امیر به من اذن مراجعت داد و من به نیشابور آمدم و در دكان خود به كاه فروشی پرداختم.

ابوالفضل سلیطی گوید: شنیدم از حاكم رازی صاحب ابوجعفر عتبی كه می گفت ابوجعفر عتبی مرا به عنوان رسالت نزد ابومنصور بن عبدالرزاق فرستاد، روز پنجشنبه از وی اذن گرفتم به زیارت حضرت رضا (ع) بروم.

ابومنصور گفت: از من بشنوید مطالبی را كه در مورد این مشهد دیده ام.

در ایام جوانی من نسبت به اهالی این مشهد تعصب داشتم و متعرض زوار می شدم، در راه ها جلو كاروان های زوار را می گرفتم، و لباس و اثاثیه آن ها را می گرفتم.

در یكی از روزها برای شكار بیرون شدم، و یك سگ شكاری را دنبال یك آهو فرستادم، آن سگ آهو را تعقیب كرد و او را در محاصره قرار داد، آهو چون مشاهده كرد گرفتار خواهد شد به دیوار مشهد پناه برد.

در این هنگام آهو توقف كرد و سگ شكاری نیز از حمله خودداری كرد و از نزدیك شدن به غزال خود را نگه می داشت ما هر چه كوشش كردیم سگ را وادار كنیم كه غزال را بگیرد نتیجه نبخشید، و هرگاه آهو از جای خود حركت می كرد سگ به طرف او می رفت، و هرگاه به نزدیك دیوار می آمد سگ از حركت خودداری می نمود و به عقب برمی گشت.

پس از این جریان آهو در یكی از سوراخهای دیوار فرورفت و از دیدگان ناپدید شد.



[ صفحه 249]



به ابوالنصر مقری گفتم: آهوی فراری داخل این جا شد و اكنون كجا است؟

وی گفت: من آهوئی در اینجا ندیدم، من از جائی كه آهو از آن عبور كرده بود وارد محوطه شدم و در آن جا بول و بعره ی آهو را دیدم، و لیكن از خود غزال هیچ خبری نبود و هر چه جستم او را ندیدم.

پس از این با خود عهد بستم كه بعد از این زوار را اذیت نكنم، و در راه ها متعرض آنان نگردم، و همواره كمك كار و معاون زائرین باشم و آن ها را به راه خیر و سعادت راهنمائی نمایم.

و هرگاه مشكلی و كار بزرگی و یا گرفتاری سختی برایم پیش می آمد، به آن مشهد مقدس پناه می بردم و پس از مراسم زیارت حوائج خود را از خداوند درخواست می كردم و پروردگار حوائج و خواسته های مرا برآورده می كرد.

من در آن مشهد مقدس از خداوند متعال درخواست كردم پسری به من عطا فرماید، پروردگار خواسته مرا برآورد و فرزندی به من بخشید.

این فرزند پس از اینكه به مرحله بلوغ رسید كشته شد، بار دیگر فرزندی از خداوند خواستم، و فرزند به من ارزانی داشت، و من هر چه از پروردگار در این مشهد خواستم به همه آرزوهای خود رسیدم، و از بركت این روضه مباركه كه بر صاحبش درود و رحمت فراوان باد خیر زیادی دیده ام.

ابوالطیب سلیطی گوید: حمویه فرمانده لشكر خراسان در یكی از روزها در میدان حسین بن یزید واقع در نیشابور حضور پیدا كرده، و در نظر داشت فرماندهان لشگر را كه در دروازه عقیل اجتماع كرده بودند مشاهده كند.

حمویه می خواست در نیشابور بیمارستانی بنا كند و این تشریفات و اجتماع رجال برای همین منظور بود، در این هنگام مردی از كنار او عبور كرد، وی به یكی از غلامان خود گفت: این مرد را به خانه ی من برسان تا برگردم.



[ صفحه 250]



هنگامی كه امیر حمویه به منزل خود مراجعت كرد، همه رجال و فرماندهان را در خانه نگهداشت، و با آنها غذا خورد.

وقتی كه همه در سر سفره حاضر بودند به غلام مزبور گفت: آن مردك كجا است؟ گفت: درب خانه ایستاده است.

گفت: او را داخل اطاق كنید، هنگامی كه آن مرد وارد شد دستور داد آب آوردند و او دست خود را شست و پس از آن سر سفره جلوس كرد.

پس از اینكه طعام و غذا صرف شد امیر حمویه گفت: دراز گوش داری؟

گفت: ندارم، دستور داد الاغی به او دادند.

بعد گفت: پول برای مخارج روزانه داری؟ گفت: ندارم.

فرمان داد یك هزار درهم و مقداری اثاثیه و لوازم زندگی به او دادند.

سپس روی خود را به طرف رجال و فرماندهان لشكر كرد و گفت: این شخص را با این خصوصیت می شناسید؟

گفتند: او را نمی شناسیم.

گفت: بدانید كه من در جوانی به زیارت حضرت رضا (ع) رفتم و جامه های كهنه و مندرس دربر داشتم، و این مرد را در آنجا دیدم.

من در حرم امام رضا (ع) از خداوند خواستم امارت خراسان را به من روزی كند، و در آن هنگام شنیدم این مرد از خداوند همین چیزهائی را كه من اكنون به او دادم درخواست می كرد و من از بركت آن حضرت به خواسته های خود رسیدم.

اینك دوست دارم خواسته های این مرد به دست من انجام گیرد، و لیكن او به این سخنی گفته كه باید قصاص شود.

گفتند: آن سخن چیست؟

امیر حمویه گفت: این مرد هنگامی كه مرا در آن لباس چركین و كهنه دید و



[ صفحه 251]



حاجت مرا كه از خداوند طلب می كردم شنید مرتكب امر بزرگی شد، و مرا بسیار كوچك شمرد و با پای خود مرا محكم كوبید.

وی گفت: تو با این حال و هیئت آرزوی ولایت و امارت خراسان و فرماندهی لشكر را داری؟!

فرماندهان و امرای لشكر گفتند: ای امیر از آن درگذرید و مورد عفوش قرار دهید تا احسان خود را درباره ی او به آخر رسانیده باشد.

گفت: من هم اینك از آن درگذشتم.

امیر حمویه بعد از این همواره به زیارت مشهد رضا (ع) می رفت، و دخترش را به زید بن محمد بن زید علوی تزویج كرد و زید را پس از اینكه پدرش در جرجان كشته شد به قصرش آورد و وسایل زندگی را برای او فراهم آورد.

و او این احسان را به خاطر بركاتی كه از مشهد امام رضا (ع) برایش رسیده بود به علویان انجام می داد.

هنگامی كه ابوالحسن محمد بن احمد بن زید علوی در نیشابور خروج كرد و بیست هزار نفر با وی بیعت كردند خلیفه دستور داد او را دستگیر كرده و به بخارا فرستادند.

امیر حمویه وارد بخارا شد و قید و بند از محمد برداشت و به امیر خراسان گفت: اینها فرزند رسول خدا هستند كه گرسنه می باشند، و باید مخارج اینها را بدهید تا نیازمند نباشند.

امیر خراسان فرمان داد برای محمد بن احمد علوی شهریه ای تعیین كردند و در هر ماه مرتبا به او پرداخت كردند و او را آزاد كرد و بار دیگر به نیشابور برگردانید، و همین خود موجب گردید كه در بخارا برای سادات مقرری تعیین شد.



[ صفحه 252]



و همه اینها از بركات قبر مبارك و مشهد مقدس حضرت امام مرتضی ابوالحسن علی بن موسی الرضا علیهماالسلام بود.

ابوالعباس حاكم گوید: از ابوعلی عامر بن عبدالله باوردی حاكم مرورود كه از اصحاب حدیث بود شنیدم می گفت: در مشهد رضا (ع) بودم یك مرد تركی را دیدم وارد روضه مباركه شد و در نزدیك سر آن حضرت قرار گرفت و گریه می كرد و به زبان تركی می گفت:

خداوندا اگر فرزندم زنده است او را به من برسان، و اگر مرده است مرا از حال او آگاه گردان.

راوی گوید: من زبان تركی می دانستم به طرف آن مرد رفتم و گفتم: ای مرد تو را چه شده است؟

گفت: مرا فرزندی بود كه در جنگ اسحاق آباد با من همراهی می كرد، و من از آن روز آن را گم كرده ام و اطلاعی از او ندارم، مادرش سخت ناراحت است و همیشه گریه و بی تابی می كند، و من در اینجا از خداوند می خواهم فرزند مرا به من بازگرداند زیرا شنیده ام دعا در اینجا مستجاب است.

باوردی گفت: من به او ترحم كردم و دستش را گرفتم و از روضه مباركه بیرون آوردم و او را مهمان نمودم.

هنگامی كه از مسجد بیرون شدیم یك جوان بالابلند را مشاهده كردیم، چون چشم آن مرد ترك بر آن جوان افتاد خود را ناگهان به طرف او رسانید و دست در گردن وی انداخت و گریه كرد.

آنها فورا همدیگر را شناختند، معلوم شد همان فرزندی است كه دیدار وی را از امام رضا (ع) طلب می كرد.

راوی گوید: از آن جوان پرسیدم چگونه خود را به اینجا رسانیدی؟ گفت:



[ صفحه 253]



پس از جنگ اسحاق آباد به دست یك مرد دیلمی افتادم و او مرا به طبرستان برد و در آنجا به تربیت من همت گماشت.

اینك كه بزرگ شدم در جستجوی پدر و مادرم برآمدم، و از آنها هیچ اطلاعی نداشتم، و من با گروهی كه از طبرستان عازم این دیار بودند حركت كردم و خود را به اینجا رسانیدم.

آن مرد ترك گفت: از این مشهد بركاتی دیدم و بر من یقین آمد كه صاحب این قبر در نزد خداوند قرب و منزلتی دارد، و من اكنون عهد كرده ام كه از مجاورت این مشهد دست برندارم، و زندگی خود را در اینجا سپری كنم.



[ صفحه 254]